منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

گذشته

سال 65 ماه اذر به دنیا اومدم اون اخرای خانواده قرار دارم. وقتی 40 روزه بودم اتفاق بدی واسه خونواده میافته و مامان افسردگی میگیره. لای چمنای باغچمون بزرگ شدم فک کنم.

از بچگی به زبون داری معروف بودم توی یه محله قدیمی شهر زندگی میکردیم و پدرم دوستان زیادی داشت یادمه در خونمون همیشه باز بود چون کنار خونه یه انبار خیلی بزرگ داشتیم که همیشه یه سری کار شرکت اونجا انجام میشد .

16 ساله بودم که بابا مریض شد خیلی سخت و سال 87 مرحوم شد خیلی سخت بود.

تو اقوام پسر زیاد داشتیم و از بچگی با پسرا بزرگ شدم رانندگی و موتور سواری و اسب سواری و غیره و حتی با داداشام شکارم میرفتم. چون فاصله سنیمون تا حدی زیاده همیشه منو با خودشون میبردن اینور اونور.

بچه شیطون و خرابکاری بودم. اما خوب سختی هم زیاد کشیدم مثلا یه دوره ورشکستی ناجوری داشتیم که مجبور شدم با زی زی تنها زندگی کنم.

تو 18 سالگی واسه چکای بابام شرخری هم کردم یعنی رفتم چک نقد کردم.

خدای بانک بازیم و اگه پاش بیفته دست به مذاکره ام بدک نیست. اما جدیدا اعتماد به نفسم تضعف شده.

همیشه دلم میخواست عاشق بشم اما نشد 19-20 ساله بودم که پسر یکی از دوستای مامان عاشقم شد اما هرچقد اومد خواستگاری بابام قبول نکرد دست اخرم اقا رو با یکی از دوس دخترای خوشگلش تو خیابون پرستار دیدم که به خودم به خاطر این اتفاق تبریک میگم چون واقعا نجات پیدا کردم اخه تو اون دوران فک میکردم این ادم منتهای ارزوی منه.

اما خوب این تب 3 ماهه فروکش کرد و حالا به اون دوران میخندم.

بعدها هم پیش نیومد کسی رو بپسندم . همیشه به خودم میگم به محض اینکه پسری که به دلم بشینه و ازش مطمئن بشم رو ببینم یقه شو میگیرم میندازمش تو ماشین میبرم عقدش میکنم اما هنوز هیچ کی..

عشق بچه ام و تو مهمونی ها معمولا به جای حرف زدن با بزرگترا میشم سرکرده گروهک بچه های شر مجلس و با هم اتیش میسوزونیم همچین که گاهی ممکنه به خاطر من همه بچه ها از خونه اخراج بشن.

از خرید لباس خوشم نمیاد اصلا

از اینکه تو بازار دنبال لباس بگردم یا مجبور بشم پرو کنم متنفرم.

دست به خرید خونه ام ولی عالیه تا الان که خوب بوده چشم نزنم.

خودشیفته ام و یکمم زود مغرور میشم . مثلا از اینکه برم توی یه بانک و رئیس بهم سلام کنه یا از جاش بلند شه به خاطرم لذت میبرم فک کنم یکم عقده ایم.

کمبود توجه دارم متاسفانه .

حسودم ولی سعی میکنم کنترلش کنم. سه تا زنداداش دارم که وقتی منو میبینن ذوق میکنن ولی یکیشون بهم گفت از عصبانیت تو میترسم.

خیلی دیر عصبانی میشم اما توهین به خونواده ام دیوونه ام میکنه .

متاسفانه دست بزن دارم اما خیلی خودمو کنترل میکنم.

گاهی غلو میکنم که البته لازمه کارمه اما باید کنترلش کنم. تا الان هم یکم روش کار کردم.

عاشق کوه بیابون و حیوونم از سوسمار خیلی میترسم از اون دو متری ها که تو خشکی زندگی میکنن و خیلی تند میدون .

کابوس من راه رفتن توی راه پله های خیلی تنگه که داره خراب میشه و رویام سقوط ازادی شبیه پروازه که مطمئنم هیچ وقت به زمین نمیرسه حتی بارها پرواز کردم.

سه چهار بار خواب جن ها رو دیدم حتی تو مراسم عزاداریشون شرکت کردم تشعیع جنازه بود و حتی یک بار توی شهرشون بودم اصلا ازاری نداشتن و مشغول کار خودشون بودن یه جورایی دوستشون دارم.

برادرزاده هامو خیلی دوست دارم و اگه ازدواج نکنم و ثروت داشته باشم مطمئنا اونا وارثام خواهند بود. بخصوص دختره که به شدت شبیه خودمه.

عمه هامو خیلی دوست دارم بابام یه عمه داره که هنوز زنده است و نزدیک 100 سالشه و عاشق اونم وقتی میاد خونمون حالا حالاها موندنیه اصلا خوش میگذره.

دوتا خاله دارم که تهرانن عید امسال دیدمشون دلم تنگشون میشه.

داییامو دوست ندارم اما یه عمو دارم عزیزمه

سالهاست مادرم یه شرکت داره اوایل خیلی کم و الان تقریبا کل وقتش به کارای اون جا اختصاص داره و چون دوتا دفتر تو شهرای دیگه داره و مامین حسابی مشغوله .

مامان اصلا زنی نیست که بخواد عادی زندگی کنه و احساس میکنه رسالت داره یه سری ادمو نجات بده به جز خودشون منو و زی زی

من و زی زی 2 سال تفاوت سن به نفع اون داریم و من همیشه نقش حامی و مدافع زی زی رو داشتم ولی اون موز مار نقش بانک خانواده رو .

همه نوع خوراک رو دوست دارم و از خانومای اشپز خیلی خوشم میاد و واسه خودم دستور پخت های شخصی دارم

معمولا از کسی چیزی نمیخوام مگر غیر مستقیم و صبر میکنم که خواسته ام پخته بشه و خودش برسه.




نکته جالب اینجاست که من خجالتیم و این موضوع رو فقط خودم میدونم و تا الان هیچ کس نفهمیده و کاملا کنترلش کردم

امسال عید وقتی برگشتم خونه تو باغچه کلی گل نرگس دراومده بود

عجیب ذوق کردم

رفته بودم چین که ابله مرغون گرفتم و شوتم کردن بیرون نزدیک سه هفته رسما تو تب سوختم.

من از یه چیز خوشم میاد اونم یه رقیب جلب و پر مدعاست که نصیبم نشده هنوز

وبلاگمو یک دوس دارم از ده تا شاید شیش تا

خوب باشم

باید سعی کنم خوب باشم. حالم خوب باشه از همه چیز لذت ببرم .

من خوشبختم مثلا

یه لیست از چیزایی که دارم

مامانم

زی زی

و دیگه؟

و یه لیست از چیزایی که به خاطرشون ناراحتم

ارامش اطمینان تنهایی

ریو قهر بدی کرد با ما

به توتی مطمئن نیستم

خرابکاریام تمومی نداره

کارمو مجبور شدم ول کنم

نمیتونم تمرکز کنم

چرا؟

من روی چیزای بد فوکوس کردم

نمیتونم خود واقعیمو ببینم

من یه دختر قوی و با هوشم

یا یه دختر خنگ که همش سوتی میده؟

دیگران منو چه جوری میبینن؟ هنوز اعتبار دارم؟

ما کجای کارمون اشتباست؟

عیدک

بر خلاف انچه فکر میکردیم عیدمون بسیار شلوغ بود . امسال شروع ناپایداری داره