منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

مادر خوانده و فرید2

ببخشید که دیر اومدم میخواستم برم سفر واسه تعطیلات یکم استراحت کوتاه کوتاه کنم. ولی خوب مشکل پیش اومد. دروغ چرا بازم تو شرکت نمیتونم بیتفاوت باشم . باید یه بار بیام کامل درباره این شغل شریف شرکت داری ما باهاتون صحبت کنم. من اینجا رو ساختم که بقیه بیان بخوننش پس سعی میکنم کم و بش اطلاعات بدم اما نمیتونم همش رو بگم چون تو شغل ما خانوم خیلی کمه حتی نایابه تو کل کشور واسه همین میترسم واسه خونوادم بد بشه به خصوص اینکه من نوه یه روحانی هستم که اگه اسمش بیاد وسط شاید بعضیا یکم جالب برخورد نکنن. (شما همه مملکت رو درسته قورت دادید و این حرفا)

امروز خاله ام زنگ زده میگه اینقد جوونیت رو هدر نده تو گل جوونی هستی الان اصلا تفریح نداری.....

خونواده مادری من مارو خیلی مذهبی و خشک میبینن و خانواده پدری ولنگار و کم توجه به دین و مذهب نه اینا منو قبول دارن نه اونا ای خدا.......

ادامه داستان 

ادامه مطلب ...

مادر خوانده و فرید

بچه یکی دو روز اولش خوبه به خدا

من عادت کردم شبا تا سحر بیدارم اونوقت امروز صبح شکوفه منو ساعت 7 بیدار کرده چنان سردردی شدم که مسلمان نبیند و کافر نشنود

رفتم سامانه سوخت شرکتو تحویل گرفتم کسی 2000 لیتر سوخت اضافه نمیخواد؟(گازوییل)

یکی از راننده های شرکت قهر کرده و دست ما مونده تو پوست گردو

برادر گرام که در یک هفته گذشته وظیفه سرکشی به سوله ها رو قبول کرده حسابی سرش شلوغ شده

متاسفانه ماشینش چپ شده و درگیر اونه 

احساس میکنم خونه خیلی کثیف شده ولی زورم به تنبلی نمیرسه

فک میکنین امروز با چی افطار کردم؟ یه موز

اصلا اشتها نداشتم فقط اب خوردم و هندوانه وموز از بعد از افطار

با اینکه داستانهای خانواده ما خاطر خواه نداره ولی یکی دیگه واستون میذارم

داستان فرید

فرید یکی از اقوام دور مادری محسوب میشه

مامان فرید دختر عمه مامان منه و عروس یکی از دایی های مامان

این خانواده خیلی ریلکس تشریف داره اصلا این  ژن ریلکسی تو زنای خانواده مادری من غوغا میکنه اینقدر که مامان فرید که یه فروشگاه لباس داره هفته به هفته میره واسه خرید و بچه ها رو خونه تنها میذاره

فرید 4تا داداش داره که ازش بزرگترن و وضع مالی خوب خانواده وورزشکار بودن خودشون و جو بی کنترل خونه اونا رو به سمت و سوی تفریحات جلف برده اینقد که وقتی بخوای بری خونشون باید قبلش چک کنی که پارتی نداشته باشن یا دوستای ناجور دخترشون نیومده باشن خونه و یا اصلا وقتی رفتی خونشون به هر صدایی که از اتاقا میاد هیچ عکس العملی نشون ندی

خونه نسبتا بزرگی دارن هرچند قدیمی ساخته اما شیک و خوش ساخته

پدر گرامی خونه هم تاجر تشریف دارند و به کار شیرین تجارت شکر مشغولند.

اما در کل انصافا بچه های خوبین خیلی با معرفتن یعنی اگه به مشکل بخوری و یه تک بزنی که اره همچین شده زیر سنگ باشن خودشونو بهت میرسونن و براشون مهم نیست اشنایی غریبه ای باهاشون مشکل داری یا هرچی فقط کافیه کمک بخوای در این حد اصلا لوتی منشن

بعله میگفتم فرید خان ما تو این خونه بزرگ شد از بچگی در معرض انواع و اقسام اثار لهو و لعب و مهمونی های انچنانی و می و معشوق و چی وچی

اما روح فوق العاده حساسی داشت یعنی به شدت دنبال واقعیت زندگی بود و همین باعث شده بود جذب این گروههای عجیب و غریب و عرفان و این حرفا بشه . اما انگار هیچی اقناعش نمیکرد

از این طرف داداشاش که نمیخواستن ته تغاریشون معتاد شه دیوونه به قول خودشون. همه توانشون رو به کار گرفته بودن که این بچه رو به راه بیارن تا اون حد که فرید میگفت یه بار به زور خواستن با یه خانمی..........

اینو واسه داداشم گفته بود و وقتی داداشم تعریف میکرد چطوری فرید از پنجره فرار کرده و خانمه با لباسای انچنانی دنبالش همه ما از خنده روده بر شده بودیم  اخه فرید قد بلند و خیلی نحیفه و فکر اینکه از دست یه زن فرار کنه  خنده داره خو

وضعه تحصیلی فرید فوق العاده بود اینقد که باباش میگفت بی برو برگرد میفرستمش خارج درس بخونه

اما بالاخره فرید یه روز همه رو شگفت زده کرد و یه توی سن 17 سالگی اعلام کرد که تصمیم خودشو گرفته و میخواد واسه ادامه تحصیل بره حوزه علمیه اسلامی

ادامه ماجرا باشه بعد میام تعریف میکنم







حسودی؟به اقایون رمز نمیدم والا یکم خانومانه است بحث

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مامان شکوفه

امروز نرفتم سرکار

چند روز شهرک نمیرم

میخام به کار خبرنگاریم برسم

تصمیم دارم یه پروپوزال واسه خانم دکتر که توی یه جایی منصب داره بنویسم که بودجه بدن یه تحقیقی انجام بدم میخام یکم تمرین کنم وجوه دیگه شخصیتم بیاد بیرون

نما کنم همچین

الان هم عمه زی زی رفته تهران و تا دو سه هفته دیگه نمیاد میخاد یه خط تولید بخره (میخاد چاپخونه بزنه)


وای پست قبل رو که میخونم اب میشم این منم؟ چرا گاهی این شکلی میشم؟ اصلا داغونم ها

والا راستیاتش یکی از زن داداش های ما قصد سفر داره و نمیتونه هردوتا بچه اش رو با خودش ببره بخاطر همین پسرک میرود و دخترک میماند حالا این خانوم کوشولوی خوشگل مشگل مهمون منه

البت ایشون برادرزاده اصل من نیست یعنی حاصل ازدواج اول مادرشه اما خوب یه یجوری به من میگه عمه جون که دلم واسش قنج میره.

خوش اشتها پرحرف زرنگ جسور و فوق العاده مودب

این زنداداش و داداش من تا وقتی با هم ازدواج کردن از هفت خوان رستم گذشتن چرا که داداش مجرد بود و ایشون همسرش فوت شده بود و یه دختر یکساله هم داشت .

مشکل اصلی هم مادر همسرش بود که فکر میکرد با ازدواج مادر بچه میافته زیر دست ناپدری. والا کی از یه زن داداش فوق مهربون مهندس بدش میاد؟

این دوتا کفتر عاشق کلی طول کشید تا ازدواج کردن یعنی شکوفه 2 ساله شد که اینا رفتن سر خونه زندگیشون.

بابای شکوفه پزشک بوده و به خاطر یه اشتباه همکارش جونشو از دست داده من عکساشو دیدم مرد فوق العاده ای به نظر میاد خدا بیامرزش.

بهر حال امروز که شکوفه اومد عمه خانومش یعنی عمه اصلیش دواطلب شده بود که این موش کوچولو رو با خودش ببره خونش ولی شکوفه عین کنه چسبید که میخام پیش عمه ناری بمونم.

حالا جریان چیه؟

از صب بند کرده به من که بیا یه روز تو مامان باش یه روز من!!!!!!!!!!

ایشون فقط 5 سالشونه

هنوز شب نشده شکوفه میخاد پست مامان بودنش رو تحویل بگیره از رسیدگی به اشپزخونه شروع کرده رفته پیش بند بسته یه گردگیر هم گرفته دستش و هی راه میره و میگه واه واه چقد کار دارم "ایخام باسه بچم اپطاری وپزم"

منم هی یواشکی سرک میکشم که یهو به سرش نزنه بخاد واقعا اشپزی کنه."نمیدونم چی تو کله کوچولوشه باز"

گاهیم واسه محکم کاری  میگم مامان من فقط اب میخورم غذا نمیخام

داد میزنه که "بچه باهد غذا بخله که بزلگ بشه اصلا ایخام واسه بابام نهال بپزم"

نمیدونین چه کیفی میکنه اخه خونه خودشون و مادربزرگش همیشه محدودش میکنن اینجا میتونه هرکار دوس داره بکنه جز شستن بچه گربه ها

صب مامان زنگ زد گفت بابت پنجشنبه ناراحتی؟

گفتم نه ولی خوب ترجیح میدادم بشه میدونی یه جورایی حس حقارت بهم دست داد


 این پست رو نزدیکای ظهر نوشتم ولی سرم رفت دنبال کار و یادم رفت منتشر کنمش.

الان شکوفه بعد از دوساعت تمرین رقص و ادای تک تک رقاصای دنیارو دراوردن خوابید اونم کجا؟  زیر میز کار من!!!!!!!!!!!!

اصلا حواسم بهش نبود داشت نقاشی میکرد و هی قل میخورد از زیر تخت میومد زیر میز کار از اونجا هم میرفت جلوی در اتاق باز بر میگشت

چندتا عکس ازش گرفتم که پاهاشو داده بالا و داره نقاشی میکشه اما نمیدونم چرا نمیتونم بذارمشون اصلا این بلاگ اسکای همکاری نمیکنه حسوده

خلاصه اخر کار دیدم زیادی ساکته یه لحظه ترسیدم چون هرجا رو نیگا کردم نبود یهو دیدم زیر میز دراز کشیده

گذاشتمش روی تخت.

دارم بهش نیگا میکنم

نمیدونم شاید حق باباش بوده که دخترشو سیر ببینه ولی چرا سهمش نشده؟

شکوفه الان به داداش من میگه بابا خیلیم بهش وابسته است . ازوقتی از سرکار برگشته بود اویزون گردنش بود تا وقتی که یادش اومد امروز مامان خانواده است و به باباش گفت "اسه دیگه برو بخواب بچه که اینقد لوس نباشه"

این ادبیاتش منو کشته به خدا

دلم میخاد خیلی خوشبخت بشه نمیخام فک کنه بین ما غریبه است

امروز عمه اش میگفت زیاد لوسش نکنین . اما من فک میکنم حقشه محبت ببینه

ولی الان که دقت میکنم میبینم من با هیچ کدوم از برادر زاده هام اینقد راحت نیستم . شاید چون شکو دختره؟

چه میدونم

بهرحال میخام خوشبخت شه خیلی خوشبخت






نصف روز در نصف جهان

جمعه ای رو به سوی اصفهان کردیم و شنبه ای بازگشتیم

داش مهرداد تو احیانا حول حوالی شهرک صنعتی صفه فروشگاه نداری؟

هی رفتیم هی رفتیم هی رفتیم  به خودم گفتم خوب خیابونا و جاده ها رو نیگاه کن بچه تو باید سفرنامه بنویسی هی به ادما زل زدم

ولی خوب اتفاق خاصی نیوفتاد به جز یه دختر خانوم خیلی محجبه که با اقاشون اومده بود مشهد زیارت و توی راه تصادف کرده بودن ابجوش فلاسک چپ شده بود روی پای دختره و بعد از چند روز بیمارستان و بیمارستان کشی از ترس ماشین با هواپیما برمیگشتن خونشون.

دختره میگفت بابامون روحانیه ما از زمانی که 8-9 ساله بودیم میفرستادمون سفر که روزه نگیریم

یادم به بابام افتاد که هیچ وقت به این فکر نیوفتاده بودم منم بفرستن یه جایی که روزه نگیرم من از بدو 7سالگی پا به پای بقیه روزه میگرفتم چرا واقعا؟

شکست عشقی خوردم اگه بگم

داغ شدم به خدا

بالاخره اومدن خواستگاری

ولی چه خواستگاریی از بس هی مامان با ننه مهندس حرف زد حرف همو نفهمیدن که کم مونده بود دعواشون بشه میخواستم برم وسط بگم بابا مهم نیست اصلا ولش کنین خودم میرم با مهندس به توافق میرسم که...

هی مامانش گفت هی مامانم گفت اخر معلوم شد این دوتا چرا به توافق نمیرسن مامان منو تصور میکرد و مامان مهندس زی زی رو!!!!!!!!!!!!

اخه چرا من اصلا ناراحت نیستم

یعنی هستم اما خوب حس جالبی نیست

اونا از اولم اسمی از من نبردن فقط گفتن دختر خانمتون

زی زی از من خوشگلتره

خیلی خوشگل تر

خیلی خیلی

میدونین اون 1.70 قدشه و فقط 50 کیلوئه به مامانم رفته و قیافه تراشیده و شیکی داره و قشنگ هم ارایش میکنه و برعکس من باربی و سفید پوسته

اما من خیلی پسرپسند نیستم

کلا بازار ندارم

ولش کنین من غمگینم دروغ چرا؟

من دلم بچه میخواد شوهر میخواد

ارامش میخاد

زی زی میگه این پسره چیه نه قیافش نه سوادش نه پولش به من نمیخوره

ولی به من که میخوره چرا از من خواستگاری نکرد؟

بی معرفت حقش بود هرچی بهش گفته بودم

خاک تو سر بی لیاقتش

انتر

اصلا دلم نمیاد این پست رو تموم کنم

بذارین دوتا فحش دیگه هم بدم

اصلا میدونین صورتش دراز بود من ازش خوشم نمیومد

بره به جهنم

اصلا من میرم همون دهات خودم زندگی میکنم تک و تنها