منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

خانواده ما

امروز داشتم به خانوادمون فک میکردم

نه فقط خواهر و برادرام و پدر و مادرم بلکه همه

هرکدوم یه داستانی تو زندگیشون دارن که در نوع خودش جالبه

اولی یه دختر داییه که واقعا دوسش دارم

دختری که هم از طرف مادری و هم پدری توی یه خونوده فوق العاده به دنیا اومده هردو خونواده به شدت ثروتمند مادرش سالها پیش یعنی قبل انقلاب یه شغل درست و حسابی داشته و پدرش هم ارتشی بوده اسم خیلی قشنگی هم داره که خیلی خاصه اما من اینجا بهش میگم نگین

نگین جون تو سالای 50 به دنیا اومد و تو بهترین نقطه تهران یه خونه بزرگ داشتن تا اینکه توی 5 سالگی نگین مامانش و باباش تصادف میکنن و باباش فلج و خونه نشین میشه و این واسه یه مرد ورزشکار خیلی خوش تیپ خیلی سخت بود و روی اخلاقش تاثیر بدی میذاره

همین باعث میشه یواش یواش مامان و باباش از هم دور بشن . نگین 7 ساله که میشه انقلاب میشه و مادرش با یه مرد دیگه از ایران فرار میکنن و پدرش هم به جرم های واهی زندانی  و بعد هم اعدام (فک کنین یه مرد فلج)میشه و همه اموالشون مصادره .

فکرشو بکنین دختر کوچولویی که به خاطرش توی حیاط خونه باغ وحش ساخته بودن دختری که هرچی اراده میکرد فورا در اختیارش بود اینقد که یه بار باباش واسش دستور میده با هواپیما اسبشو ببرن شمال .

بهر حال این دختر راهی خونه اقوام میشه

اغلب اقوام مادری که فراری بودن و مادرش هم این طفلی رو با خودش نمیبره تو اقوام پدری هم زن عموها حاضر نمیشن نگین رو نگه دارن یه مدت خونه عمه های تهرانش بود تا وقتی که 9 سالش شد دعوای بدی با دختر عمه اش(دختر خاله من که به شدت بهش حسودی میکرد) کردن و همین باعث شد بیاد مشهد خونه ما پدر من که خودش دختر نداشته و از وضعیت نگین با خبر بوده همه سعیش رو میکنه که نگین حداقل نه مثل وقتی که پیش پدر و مادرش بوده اما شبیه اون موقع زندگی کنه اون موقع من هنوز به دنیا نیومده بودم اما نگین تا 15 سالگی زندگی خیلی خوبی پیش ما داشته  و دختر به شدت زیبایی بوده یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین الان راحت هم سن من دیده میشه چشمای فوق العاده قشنگ صورت تراشیده و قد بلند تا اینکه مادربزرگم میگه این دختر بزرگ شده و شما توی خونتون پسر بزرگ دارین بفرستیدش خونه عموش و علی رغم میل باطنی پدر و مادر من و خود نگین که واقعا دلش نمیخواسته از اینجا بره میفرستنش پیش اون یکی داییم و همین که میرسه تهران عموی عزیزش توی همون سال اول به یه پسر اسمون جل شوهرش میده نمیدونین مامانم وقتی اینا را میگه چه حالی میشه

میگه گریون عصبانی رفتم تهران اما وقتی رسیدم همه چیز تموم شده و بی اجازه و بی خبر ما عقدش کرده بودن ظاهرا کار خاله خانومای نامردم بوده که دختراشون به این طفلی حسودی میکردن.

بهر حال زندگی تلخ یا شیرین شروع میشه و نگین با اینکه چیزی نداشته اما زن فوق العاده ای بوده فکر کنین شوهرش 20 سال ازش بزرگتر بوده به خاطر همین ار داییام متنفرم.

همون سال اول نگین پسردار میشه و اسمشو میذاره هومن این هومن هم سن من است. بهر حال سالها میگذره و یکی از دوستای بابای نگین که اونا رو پیدا میکنه شوهره رو میبره توی کارخونه خودش و یه خونه عالی توی شمال شهر پیش زن دوم خودش واسه اینا میخره و زندگی حسابی به نگین شیرین شده بوده تا اینکه یه روز وقتی اون اقا شمال بوده زن دومش و خانواده نگین راه میافتن که برن پیشش اما توی راه تصادف بدی میکنن و هومن و باباش و اون خانوم میمیرن و نگین وحشتناک زخمی میشه.

الان 3 سال از اون قضیه گذشته

نگین زن تنها و خیلی زیبایی شده که انگار زندگی باهاش سر لج داره طعم خوشبختی رو نچشید امسال مادرش برگشته بود ایران مثل قبلا خوشبخت و خوشگل حسابی هم به خودش رسیده بود حالا میخواد برگرده امریکا و نگین رو هم با خودش میبره اما مطمئنم اگه همه محبتای دنیا و ثروت دنیا رو هم به پاش بریزه یه لحظه از گذشته نگین رو نمیتونه بهش برگردونه.

نظرات 1 + ارسال نظر
بنفشه چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 21:36

ای بابـــــــــــا! عجب سرگذشتی داشته! ایشـــــالا ازین به بعد اوضاع واسش خیلی خوب پیش بره!

شاید
خدارو چی دیدی؟
یهو یهو یهو یه کارایی میکنه ادم شاخ درمیاره
خداست دیگه

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد