منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

دایی شاهین

یه دایی هم دارم که از اول خیلی بچه مثبت بوده و تو کارای انقلابی بعد ها سمت خوبی توی دوره های بعد انقلاب میگیره

ازش متنفرم

یه ادم  دو رو به تمام معنا 

اما خیلی خوش شانسه

اون اوایل انقلاب توی بانک 50 هزار تومن برنده میشه و بعد میره خواستگاری خواهر زن اون یکی داییم اما دختره به خاطر اینکه این هنوز شغل درست و حسابی نداشته قبول نمیکنه . اینجا واقعا شانس اورد چون اون خانوم معتاد وحشتناکی شد و تازه اگه باهاش ازدواج میکرد بعد انقلاب اعدام رو شاخش بود.(از اون خونواده خفنها بودن)

بعد ها توی یه بانک دیگه ماشین (پیکان جوانان) برنده میشه . اینا موارد خوش شانسیشه که میشمرمم منظورم اینه که کلا از همه چی شانس میاره

همون اول انقلاب سریاز معلم بوده و به خاطر دعوا با یه روستایی و کتک بدی که بهش زده بوده فرار میکنه و همین میره تو سوابق انقلابیش به عنوان سرباز فراری هایی که به حکم امام فرار کردن از ارتش ثبت میشه.

با یه زن از یه خونواده معمولی ازدواج میکنه که از شانسس داداشش یکی از فرماندهان جنگ در میاد و  کلی واسشامتیاز محسوب میشه برادر زن فلانی....بهر حال دنیا به کامشه

اما واویلا اگه کسی یه سر سوزن محتاجش بشه همه سعیش رو واسه بدبخت کردنش میکنه نمیدونم چرا اینقد بدخواهه

میدونین ادم از ادمای موفق انتظار داره خوب باشن به بقیه کمک کنن اگه هم دلشون نمیخاد حداقل ضرر نزنن

مثلا یکی از پسرخاله هام تو ارگانی که این ادم توش بوده استخدام میشه و شنگول و خوشحال میره پیش دایی جون که راهنماییش کنهاونم میگهنه پسر الان نون تو بازاره بذار اون بیچاره هایی که نمیتونن کار کنن بیان تو ادارات خلاصه مخ اینو میزنه اینم انصراف میده مسخرست نه؟ خوب ادم وقتی مدیرکل اداره استخدامیت با حسن نیت بهت میگه اینکار خوبی نیست فک میکنه خوب حتما یه چیزی میدونه مسخرش اینجاست که بعدا گفته بود حالا دور دیگه ثبت نام کن اخه اون دفعه یکی رو باید جای تو میاوردم که اوردم حالا واسه تو دیر نمیشه

یا مثلا واسه ازدواج پسر برادر خودش ازش تحقیق کرده بودن بعد گفته بود نمیگم ادم بدیه ولی خوبم نیست کلا توصیه نمیکنمش

حالا بماند مواردی که ما نمیدونیم تازه خودشم میگه شماها لیاقت نداشتین وگرنه به جاهایی که من رسیدم میرسیدید

واسه همه اسم میذاره به خالم که چشاش یکم شکل چینی هاست میگه اوشین به مامان من جرات نداره چیزی بگه

البته این عقده ای بازیاش  دلیل داره

این داستانو گوش کنین

وش کنین:

بابابزرگ مادری من وقتی تقریبا 33-4 ساله بوده  زن اولش رو که 14 سال بچه دار نمیشده طلاق میده و با مادربزرگم که  بیوه یه خانبوده وپدرش هم خان بوده  ازدواج میکنه و حاصل این ازدواج میشه 3تا دختر و3تا پسر  خانم خودش هم یه پسر از همسر اولش داشته پس 4 تا پسر و چون اولین بچه یه دختر یعنی مامان من بوده با اینکه دوسش داشته خیلی اما با تولد پسر اول غرق ذوق فراوانی میشه گوسفندها میکشه و مهمانیها میده

و به این ترتیب خاندان مادری من تشکیل میشه

از این اقایونا الان یکی که همون اول انقلاب اعدام شد یکی الان سوئده و یکی  دانمارکه و یکی ایرانه(همین شاهین جون سابق) حالا اسمشو عوض کرده شاهین کوچیکترین دایی هست و پدربزرگ بزرگترین دایی یعنی شاهرضا رو مثل چشماش دوست داشته همون که اعدام شد و به بقیه توجه زیادی نداشته.

همین باعث میشه دوتا پسر دیگه اش حسود بشن متاسفانه.


من داستان نویس خوبی نیستم بقیه اش رو وقتی حوصله داشتم واستون تعریف میکنم

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا جمعه 6 تیر 1393 ساعت 21:23

ای ددم ابولار...چقدر پیچیده...گیج شدم...چقدر پیچیده بود...یکم .اضحتر تعریف کن خانم گل

خوب میدونی نه که از منظر دانای کل بود فک کردم هرچی من میددونم شمام میدونین ببخشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد