منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

نقره

ایندفعه داستان مال یه تاجر است.

یه تاجری بوده که میرفته روسیه قند و اینا میاورده و پارچه و چیز میزای دیگه و از اینطرفم ارد و اینا میبرده روسیه

این تاجر یه زن شمالی هم داشته که فوق العاده دوستش میداشته اینا دوتا پسر و یه دختر داشتن که اسمش نقره بوده و مادربزرگ پدریه منه.

این اقای تاجر باشی اهل مشهد بوده یه روزی از روزا که خانم شمالیش رفته بودن ییلاق زنش میافته تو اب و میمیره این زن انقد موهای قشنگی داشته که بچه هاش تا اخر عمر برای همدیگه قسم به موهای مادرشون میخوردن که بگن فلان چیز راسته.

خلاصه نمیدونم چی میشه اما تاجر باشی هم مریض میشه و تو روسیه میمیره و روزگار قدار همه اموالشو غارت میکنه و اینطرف بچه های یتیمش مورد لطف فامیل قرار میگیرن و هرچی داشتن هاپولی میشه توسط داییاشون.

خلاصه برادرا میرن توی جاده ای که بین مشهد به سمت قوچانه کارگری و خواهرشون هم خونه داری میکرده و پولها رو جع میکرده و اینقد دختر دلسوزی بوده که هرچی خواستگار براش میاد رد میکنه  برادراش انگار با الاغ خاک میکشیدن واسه جاده حرف 100سال پیشاهست.

خلاصه با حقوق هر روز یا هفته شون یه بره میخریدن و با سعی و تلاش به سن بلوغ میرسن دایی جون که میبینه اینا وضعشون خوب شده خودشو میرسونه و دخترشو میده به داداش بزرگه(چرا فامیل ما اینقد میشنگن؟) خلاصه و به این ترتیب هرچی جمع کرده بودن جمع میکنه بعلاوه داداش بزرگه میبره داداش کوچیکه هم که خیلی حساس بوده اینقد کار میکنه که مریض میشه و نقره هرچی برای درمانش تلاش میکنه نتیجه نمیگیره تا اینکه یه شب عمار رو میبره به حرم امام رضا همونجا با اقا درددل میکنن زن پیری که اوضاع رقت بار دختر جوون رو میبینه ناراحت میشه و اون دوتا رو میبره خونه خودش و تعریف میکنه که بابای شما وقتی من جوون بودم برام عروسی گرفته و این چیزا و خودش براشون مادری میکنه از قرار اون خانوم یه پسر داشته که نجف درس میخونده وقتی پسره میاد با موافقت مادرش با نقره خانوم ازدواج میکنه و برای عمار کار خوبی پیدا میکنه سالها میگذره نقره مادرشوهرش رو که اخرای عمر زمین گیر شده بوده مثل یه بچه به پشتش میبسته (با اینکه اون موقع زن ثروتمندی شده بوده) و با خودش میبرده حرم زیارت مادرم همیشه میگه مادربزرگ بابات زن منظم شیرین و باهوشی بود همه قران رو حفظ ود و برامون از حافظ و مولانا و همه شاعرا مثال میزد .

تا ایکه تو سن 110 سالگی میمیره . از اون داداش شمالیش هم بگم که هنوز باقیمونده هاش توی یه روستایی توی شمال زندگی میکنن.

اخ راستی یکی از پسرای عمار الان شوهر خاله منه و یکی از نوه های دختریش هم عروس عمه منه

به این ترتیب یکی از علمای بزرگ میشه جد پدری من

حال میکنین من به چه جاها که وصل نیستم؟

نظرات 1 + ارسال نظر
بنفشه جمعه 13 تیر 1393 ساعت 21:31

چقدر پیچیده!

خودمم گیج میزنم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد