یکی از مادرها میگفت که آخرین بار که پسرم رفت باهم خداحافظی کردیم به سختی توی بغلم گرفتمش و گریه کردم داع سختی بود ولی نمیدانستم که از ان سخت تر هم هست. پسرم خداحافظی کرد و به هرسختی که بود ازش دل کندم و رفت اما..
هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که در را زدند . باز که کردم پسرم بود گفت مادر شال گردن و کلاهم رو جا گذاشتم. برداشت و رفت...
اما من سالهاست هنوز منتظرم در را بزند و بگوید مادر چیزی رو جا گذاشتم...
مادر دیگه ای رو میشناسم که سالهاست نزدیکترین نقطه خانه به در میخابد مادر که خانه اش پنجره بزرگی دارد و روزها و ساعتها از ان پنجره به بیرون خیره میشود...
مادر میشناسم که سالهاست برای عزیز از دست رفته اش ژاکتی میبافد و هربار ان را باز میکند و از اول میبافد سالهاست که منتظر است تا یکنفر تماس بگیر و بگوید مادر فهمیدم چه مدل یقه ی دوست دارم...
من مادر نشدم و شاید هیچوقت نشوم اما سالهاست با مادری زندگی میکنم که نگاهش حرکاتش حرفهایش حتی نفس کشیدنش پر از انتظار است. و من هم سرشار از انتظارم سرشار