من هنوز هم نفس میکشم هنوز همینجا هستم . بچه های خانه بزرگ شده اند مادرم کمی پیرتر شده و خواهر و برادرهایم سرگرم زندگی خودشان شده اند و من هنوز زنده ام .
مادرم میگوید روز گاری پیرزنی زندگی میکرد که دختر جوانی داشت و گربه ای تابستانها به گندمزاره میرفت و خوشه های پسمانده درو را جمع میکرد و رزق زمستانشان میکرد.. بالاخره روزی خسته شد و دیگر حاضر نشد به خوشه چینی برود. هرچقدر همسایه ها ملامتش کردند که زمستان گرسنه میمانی گفت ای بابا من که پیرم و تا زمستان میمیرم و گربه هم میرود خانه همسایه و دخترم هم شوهر میکند و میرود دیگر چرا بروم خوشه زار.....
تابستان و پاییز تمام شد و نه پیرزن مرد و نه دخترش شوهر کرد و نه گربه به خانه همسایه ها رفت پیرزن راهی خانه همسایه ها شد که راه خوشه زار کجاست......
مادرم میگوید اینقدر بیخیالی طی کردی که حال و روزت شده حال روز پیرزن
نپرسید چرا .....
بعداغ میام میگم
بپرسید من که نیستم جواب بدم
من خطاب به کی اینا رو میگم؟
جل الخالق دیوووونه شدم؟