منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

گواهینامه

ببخشید من بداخلاق شده بودم

رفتم یکم با خودم خلوت کردم حالا خانوم شدم و مودب برگشتم اوا گفتم خانوم؟ نه  دختر خانوم

راستش رفته بودم شرکت تامین مواد دعوا ------ دلم میخواد همش بپرم به ابنو اون

جریان اینه که چند وقته این شرکت طرف قراردادمون مدیریتش عوض شده و یه پسر خیلی جوون اومده که از منم کوچیکتره (نه که من 14 سالمه) پسره 25-6 ساله میزنه . و به شدت شرکتشون شلخته و بی نظم شده

رفته بودم دعوا چون رانندشون جنس بی پلمپ اورده بود و دو قورت و نیمش هم باقی بود هرچی زنگ به مدیرش میزدم پیداش نبود

خلاصه رفتم دفترش خیلی عجیب بود دفتر ساکت و اروم بود حتی احساس کردم شاید تعطیل باشه اما چون یه واحد اپارتمانیه و درش هم  نیمه باز بود منم به عادت معمول رفتم تو اما کسی نبود اروم صدا زدم ببخشید حتی در هم زدما  اما کسی جواب نداد

فقط صدای نسبتا بلند حرف زدن دو نفر از توی اتاق میومد نمیدونستم بمونم یا برم در اتاق رو بزنم یانه

بهر حال یکم صبر کردم از متن گفتگو برمیومد که طرفین در شرف ازدواجن  و یکی اقای مدیر هست .

پسرک داد میزد حالا چی میشه یه گواهی بگیری مگه به خودت شک داری ؟ بذار مامان منم خیالش راحت بشه

 دخترک هم جواب داد که مگه قراره زن مامانت بشم؟ تو خودت بگو به من شک داری؟

(فضول خودتونین)

و بحث به همین ترتیب ادامه داشت با یکی دوتا جمله در همین مایه ها و جمله شریف گواهی بک. ارت بگیر نمیگیرم

رفتم دم اتاق و در زدم

یک بار

دوبار

دفعه سوم پسرک به شدت درو باز کردو قبل از اینکه بفهمه من کی هستم گفت: گفتم همه بیرون باشید تا نگفتمم نیایید؟؟؟؟؟؟؟؟

میخواستم بگم بدبخت من شنیدم موضوع چیه دیگه مخفی کاری نداره که این راز بین من و تو دوستای وبلاگی و مامان و بقیه اهالی مشهد باقی میمونه خیالت راحت

اما سکوت کردم

پسرک طفلک کپ کرده بود  به تته پته افتاد منم یکم خجالت کشیدم

اما با پررویی گفتم جناب مهندس موضوع مهمه والا مزاحم بحث نمیشدم در ضمن کسی اینجا نبود که از بپرسم در هم باز بود

اونم به سرعت رفت در رو بست و با عصبانیت نشست پشت میز منشی

(ای توبه وقتی یه بچه میشه همه کاره همینه دیگه اینقد از ادمای نادون و بی فکر لجم میگیره) حداقل صب نکرد فحشامو بدم دلم خالی شه

گوشی رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن

با خودم گفتم این میخواد چیکار کنه به پلیس زنگ بزنه؟ به منشیش زنگ بزنه به کی زنگ زده باشه خوبه؟

به ننه اش

یهو شروع کرد که مادر من خیالت راحت من دیگه نمیخوام ازدواج کنم با این بساطی که ......

اقا چی بگم واستون مونده بودم حیرون و سرگردون که در زدن

جالب اینجا بود که عروس خانوم از اتاق بیرون نیومدن

رفتم سمت در و بازش کردم دیدم منشیشه با عصبانیت گفتم

هرچه زودتر تماس بگیرید با حاج اقا (رئیس بزرگشون)یه قرار واسه لغو قرارداد ما بذارید و اومدم بیرون

نمیدونم دختره رفت گواهینامه پرده سواریش رو بگیره یانه استغفرالله دهن ادمو باز میکنن


ولی امروز با هزار التماس زنگ زدن که دیگه تکرار نمیشه بیایید حرف بزنیم!!!!!! چه پررو

به الن گفتم بگو ما با یه شرکت دیگه در حال مذاکره ایم واسه قرارداد

که یهو یه اکیپ از شرکتشون اومد در راس هم برادربزرگتر اقا مهندس جوان (مدیر سابق بر این )

یکم حرف زدن و سطاش هم گفت اقا مهدی هنوز با بازار اونقدرا اشنا نیست فکر میکنم نیاز به حمایت از جانب دوستانی مثل شما داره؟؟؟؟

من؟ دوست؟ احیانا گواهینامه لازم نیست؟

بازم خر شدیم قرار شد تا اخر قرارداد بمونیم ایشالله که اشتباه نکنن

تاره اقای مدیر جوان  پررو اخر جلسه وقت مبارک منو گرفته که :میشه اتفاق اون روز رو فراموش کنید من یکم هیجان زده بودم اخه امشب عروسیمه !!!!!!!!!!!!

خدایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گواهینامه


چی جواب دادم ها؟

ها؟

ها؟

نمیگم




طفلک من که نمیدونه کجاست

نمیدونم توی این همه نوشته تونستم روح سرکش و داغونم رو نشونتون بدم یانه؟

این روزها روی جنبه منفی ذهنم نشستم و دارم با سرعت 120 تا میرم اونم توی جاده تاریکی که مجازش 60تاست

ناری طفلک من خیلی بهم ریخته است

ناری هدف نداره

نمیدونه این همه سال داشته چیکار میکرده

ناری فهمیده نه درس خوندن نه کار کردن و نه داشتن و نداشتن

هیچ کدوم هدفش نبودن

ناری یادش نیست واسه چی بدو بدو میکرده

عذاب وجدان یه چیزی که نمیدونه چیه داره ناری رو خورد میکنه

غم شده رفیق دم به دم ناری

ناری ناری ناری

تنهاست

امروز توی شرکت نفت عصبانی شدم! اره ولی اینبار با سرعت وحشتناکی اومدم خونه توی راه هم تلفن رو برداشتم به داداشم و مامانم حرفای بدی زدم!!!!!!!!!!

من زیادی جلو رفتم زیادی مسئول شدم زیادی کارا رو جدی گرفتم

زیادی باور کردم

من زیادی اعتماد به نفس دارم

من بزرگتر کوچیکتر یادم رفته

من!! یه بچه سر مامان خودش داد کشید

اونم به خاطر یه کارمند احمق از خود راضی

فقط چون میدونم توی این اداره های لعنتی نباید به کارمندای خر عقده ای نفهم یکی بدو کرد

سر مادر عزیز خودم داد زدم

این روزها بی صبر شدم

این روزها زیادی تکلیف تعیین میکنم

زیادی مسئولیت قبول میکنم

زیادی بی تربیت شدم



نمیدونم چم شده معملا اینطوری نیستم اما خوب یه جایی مشکل داره من یه مرگم هست مطمئنم




برخورد

دلم میخاد یه نامه به اداره ای که خیلی باهاش کار میکنم بزنم و توش بپرسم کارمندای شما گشت ارشادن؟

امروز یه مانتوی ابی نیم استین پوشیده بودم و ساق هم برداشته بودم که جایی میرم گیر ندن راستش تو کارخونه دستگاههایی هست که موقع بازدید مجبورم بهشون دست بزنم و همیشه از اینکه استینم کثیف بشه بدم میاد واسه همین روزایی که میرم اونجا نیم استین میپوشم

امروز یهو زنگ زدن که بیا سهمیه اومده بدو بدو رفتم اداره

ولی نردیک در یادم اومد ساق نپوشیدم رفتم از تو ماشین ساقام رو برداشتم و پوشیده نپوشیده رفتم توی اداره

یه جوجه مهندس فکلی فسقلی با نیم متر ریش به من میگه خانم "اول حجابت رو رعایت کن بعد بیا تو اتاق"

خدا شاهده خداشاهده

حیف

میدونین من کارای مردونه زیاد کردم و خودمم والیبالیستم دستام خیلی قویه اینقد که راحت با داداشام مچ میندازم چون ساز هم میزنم انگشتای قویی هم دارم یعنی اگه گلوشو میگرفتم درجا مرده بود

حیف اسلام دست و پای منو بسته

به قران خود امام خمینی هم اینقد سخت گیر نبوده خود مراجع سخت نمیگیرن یعنی وقتی میبینن شخصیتت کارت و خودت این شکلی هستی دیگه کاریت ندارن 

شوهر عمه من خودش روحانیه واقعا با من راحت حرف میزنه و میگه دخترم همیشه این شخصیتت رو که سعی نمیکنی با زیبایی و زنانگی کسی رو تحت تاثیر قرار بدی تحسین میکنم(البت گاهی گیر میده پسرونه نباش خانوم باش)

من 5 ساله تو این اداره رفت و امد میکنم همین جوجه پارسال استخدام شده بعد این اومده به من درس اخلاقیات میده

من کاری ندارم شناخت خیلی از ما و معرفی کمی که از خیلی از بزرگان میشه باعث شده چه تفکری شکل بگیره حتی کاری ندارم که بعضیا کاسه داغتر از اشن ولی خداشاهده کسی حق نداره شمارو به خاطر پوششتون توی یه اداره یا محل عمومی راه نده مگه اینکه خیلی دیگه خلاف عرف باشین


میخوام داستان ساجده رو واستون بگم منو ساجده همکلاسی بودیم و خیلیم رفیق

از کلاس اول تا وسطای چهارم دبستان با هم بودیم توی کلاس چهارم معلم کلاس رو دو قسمت تقسیم کرده بود و دو گروه با هم مسابقه میدادیم من سرگروه یکی بودم و ساجده سرگروه یکی

گروه ما همیشه ول میگشت و واسه درس خوندن هم بین خودمون بازی و مسابقه میذاشتیم اما ساجده به شدت مقرراتی بود

یه هفته من مریض شدم و کلاس نیومدم(دستم شکست داستان جالبی داره باید براتون بگم)

خلاصه وقتی برگشتم دیدم ساجده نیست

همون روز متوجه شدم ساجده با یکی از بچه های گروهشون درگیر شده و کار به شکایت از مدرسه و بابای ساجده و معلم و اینا کشیده وقتی داستان رو شنیدم شاخ دراوردم

یه دختری کوچولو موچولوی عینکی خیلی خیلی ساکت تو گروه ساجده بود که اصلا درس نمیخوند اسمش مهسا بود خیلی دختر گوشه گیری بود

ساجده به شدت با این درس کار میکرد اما انگار مخش یخ زده بود هیچی یاد نمیگرفت ساجده هم کلاس فوق برنامه تو خونه خودشون واسش گذاشته بود

وچون مادرس سوپروایزر یه بیمارستان بود و پدرش هم دوجا کار میکرد تو خونه فقط ساجده و خواهر کوچیکترش بودن  ظاهرا اینقد توی این کلاس اعصابش خورد شده بود که مهسا رو با خط کش تنبیه کرده بود و مهسا هم به کسی چیزی نگفته بود و اینقد این تنبیه ها پیش رفته بود که یه روز ساجده به خاطر یه مسئله ریاضی رو دست مهسا داغ میذاره با پشت قاشق

بعدها کاشف به عمل اومد که ساجده خانوم همین کار رو واسه خواهر بدبختش هم انجام میداده

ساجده خیلی درس خون و باهوش و منضبط بود و مادربزرگ پدریش هم پزشک بود و خودش با این درس کار میکرد و این تنبیه از اون طرف به این خانوم کوچولو اموزش داده شده بود

ولی فقط تهدید

یعنی مادربزرگه هروقت نمره این کم میشده تهدید میکرده که دفعه بعدی با قاشق داغت میکنم

بهرحال مدرسه ساجده عوض شد و معلم هم روشش رو عوض کرد

من توی اون چهار سال هیچ وقت بداخلاقی از ساجده ندیده بودم خیلیم دوسش داشتم اما خوب بچه خیلی جدی و کوشایی بود

میدونین هیچ کس نمیتونه بگه ساجده یه بچه شرور یا دارای تمایلات سادیسمی بوده

ولی خوب اون کاری که فکر میکرده درسته انجام داده بدون هیچ اینده نگریی

الانم اوضاع خیلی از سازمانهای ما اینطوری کاری که فک میکنن درسته انجام میدن

اونا فهمیدن مثلا این زندگی خوبه و به زور میخوان همه رو وارد اون روش زندگی خوب کنن

اما

اما

اما امان از روزی که این زور اوردنا باعث بشه بعضیا به جای رفتن به بهشت از اون ور جهنم بزنن بیرون

زیارت

شیش هفت ماهی میشه که حرم نرفتم

یه وقت میرم نزدیک میبینم خیلی زائر اونجاست یا ترافیکه از دور سلام میدم و برمیگردم

میترسم یه روز این نعمت نزدیکی حرم از دستم بره و حسرت بخورم

خدا میدونه که اینکه میگن تا امام رضا کسی رو دعوت نکنه طرف نمیتونه حرم بره راسته البت ممکنه بعضیام پررو باشن برن ولی خوب معمولا یه توفیقی نصیبت یشه میری والا مثل من هرروزم از زیر حرم رد بشی و هفت ماه نری حتما یه مرگی هست دیگه

کوچه ما خیلی ساکته مگه اینکه ساوین و سارا بیان این دوتا بچه تبریزی هستن و پدرشون تو کار فرشه و فقط تابستونا میان مشهد که برن حرم و اینجا خونه دارن

البت یه موقع هایی هم باباهه میاد خوب چون خانواده نیست و حتما دلش میگیره یه خانوم خانومای خوشمزه هم با خودش میاره

به من چه

به هرحال من که فضول نیستم.

اصلانم کاری ندارم هیچم من به خانوش نگفتم که این اشناهاتون که وقتای دیگه میان هم تبریزین؟

هیچم من نگفتم اهه من فکر کردم اون خانومه که با اقا محب میان خواهرشونن

به من چه به من چه به من چه

امروز به جز سرو صدای ساوین و سارا و جیغ و داد مامان باباهه هم بود

من نگفتم که زن داره که

به من چه

فک کنم امام رضا حق داره منو راه نمیده خونش

نبودم

خیلی وقت شده که نبودم

بیستم عروسی رو گرفتیم در واقع گرفتم

داماد اهل اینجا نیست و برادرام هم نتونستن کمک زیادی بکنن چون همشون عصر روز عروسی رسیدن

سخت بود خیلی سخت

به خصوص اینکه عروس خانوم میوه و شیرینی شارژی خواسته بود بعلاوه سه نوع غذا و ژله و نوشیدنی و سفره عقد خاص و ماشین با فلان تزیین و گره رقص سنتی و ارکستر فلان و اتلیه الان و حتی دیزاین تالار رو هم تعیین کرده بود

فقط اینقد بگم که زیر دست ارایشگر نیم ساعت طاقت اوردم چون داداشم گند زده بود به سفارش شیرینی

همه اینا به جهنم

ولی اتفاق بد اونجا افتاد که بهم توهین کردن و به خاطر یه ناهماهنگی کوچیک خانواده داماد بهم گفتن..... و داماد عوضی هم گفت...

بهش میگم عوضی چون قدر کارامو ندونست

خواهرم ازم تشکر خاصی نکرد یعنی درست مثل تشکری که از بقیه کرده بود و حتی کمتر تشکر کرد

اینا هم به جهنم

وقتم ابروم و اعتبار و پولمم

به جهنم


لباسمم وقت نکردم توی تالار بپوشم چون همش باید میدویدم اینور اونور
اینم به جهنم


دلمم شکست

اینم به جهنم


فقط اون احساس مضحک حفره خالی توی قلبم حالمو بد کرد




یکی از بهترین دوستام مقصر اصلی مشکل پیش اومده بود که از دست دادمش




میخواید با جزییات واستون بگم؟



من بلد نیستم یه داستانو خوب تعریف کنم




خواهر من مدتها بود که یک نفر رو دوست داشت اما پدرم به خاطر اینکه پسره از راه خیلی دوری اومده بود قبول نمیکرد تا اینکه اوایل امسال همدیگه رو دیده بودن و دوباره شکوفه های عاشقی سرزده بود

منم کمکشون کردم

یعنی پسرک یه ازدواج بهم خورده داشت که باید پنهان میموند و من به خاطر اصرارهای بی حد و اندازه خواهرم قبول کردم

نمیدونید مراسم خواستگاری چطوری گذشت

ولی بالاخره نامزدی رو گرفتن


و 20 همین ماه عروسی واسه مشهد رو

اخه قرار شد دوتا مجلس باشه یکی اینجا و یکی اونجا

اونا از زیرش در رفتن

ولی ما احمقا با همه توان مراسم رو گرفتیم



فقط باعث شدن من از یکی از شهرهای خوب کشورم متنفر بشم

مطمئنم دیگه هیچوقت پامو اونجا نمیذارم

لطفا کسی منو نصحیت نکنه و بازخوانی داستان هم ممنوع دلداری هم ندید

فقط بخندین چون من خیلی چیزا یاد گرفتم

اینم بدونین که در حال استراحت هستم حوصله تنش هم ندارم

همه کارامم عقب مونده

مهسا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟