منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

من زنده ام

من هنوز هم نفس میکشم هنوز همینجا هستم . بچه های خانه بزرگ شده اند مادرم کمی پیرتر شده و خواهر و برادرهایم سرگرم زندگی خودشان شده اند و من هنوز زنده ام .

مادرم میگوید روز گاری پیرزنی زندگی میکرد که دختر جوانی داشت و گربه ای  تابستانها به گندمزاره میرفت و خوشه های پسمانده درو را جمع میکرد و رزق زمستانشان میکرد.. بالاخره روزی خسته شد و دیگر حاضر نشد به خوشه چینی برود. هرچقدر همسایه ها ملامتش کردند که زمستان گرسنه میمانی گفت  ای بابا من که پیرم و تا زمستان میمیرم و گربه هم میرود خانه همسایه و دخترم هم شوهر میکند و میرود دیگر چرا بروم خوشه زار.....

تابستان و پاییز تمام شد و نه پیرزن مرد و نه دخترش شوهر کرد و نه گربه به خانه همسایه ها رفت  پیرزن راهی خانه همسایه ها شد که راه خوشه زار کجاست......

مادرم میگوید اینقدر بیخیالی طی کردی که حال و روزت شده حال روز پیرزن 

نپرسید چرا ..... 

بعداغ میام میگم 

بپرسید من که نیستم جواب بدم

من خطاب به کی اینا رو میگم؟

جل الخالق دیوووونه شدم؟

کجا بودی؟

کجا بودی دخترخانم؟

میدانی هزار بار امدم اینجا تا احوالت را بپرسم؟

میدانی نگرانت شده بودم؟

دوست داشتم چیزی مینوشتی فکر نکن نمیدانم بیصدا  امدی  و  بیصدا میرفتی

امشب پرسیدی  چه بنویسم من میگویم 

اینقدر فکر نکن  انگشتهایت را بگذار روی صفحه کلید ارام و باش و بگذار کلمات بیرون بریزند بگذار کمی مغزت سبک شود من هم قول میدهم هیچ حرفی نزنم قول میدهم ارام باشم و بگذارم همه حرفهایی که خیلی وقت است روی دلت سنگینی میکند بیرون بریزد

اصلا به روی خودت نیاور که من نگاهت میکنم یا گهگاهی اشاره ی میکنم اصلا همه این حرفهایی که من زدم مقدمه باشد. بقیه اش را تو بگو . هیچ سخت نگیر که  من روی دیگر توام . تو را جان خودم تو را جان هرچه که میخواهی به ان قسم بخورم لطف کن کمی از بار افکارت را اینجا پیاده کن تا من بتوانم در طول روز به کار اصل خودمان درگیر باشم.

بعضی وقتها با خودم فکر میکنم  اصلا اینجا و هزار جای دیگر را برای چه ساخته ای وقتی همه طول روز و شب داری حرفهای عجیب غریب دل و ذهنت را مرور میکنی و وسط یک حرف مهم  دیوانه ام میکنی و رشته کلام را از دستم بدر میبری و میانه یک کار مهم  تمرکزم را بهم میریزی و باعث ابروریزی میشوی و توی عمق خواب ناز دیوانه ام میکنی...

بنویس بگذار من هم ازاد شوم

مادر

یکی از مادرها میگفت که  آخرین بار که پسرم رفت باهم خداحافظی کردیم به سختی توی بغلم گرفتمش و گریه کردم داع سختی بود ولی نمیدانستم که از ان سخت تر هم هست. پسرم خداحافظی کرد و به هرسختی که بود ازش دل کندم و رفت  اما..

هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که در را زدند . باز که کردم پسرم بود گفت مادر شال گردن و کلاهم رو جا گذاشتم. برداشت و رفت...

اما من سالهاست هنوز منتظرم در را بزند و بگوید مادر چیزی رو جا گذاشتم...

مادر دیگه ای رو میشناسم که سالهاست   نزدیکترین نقطه خانه به در میخابد مادر که خانه اش پنجره بزرگی دارد و روزها و ساعتها از ان پنجره به بیرون خیره میشود...

مادر میشناسم که سالهاست برای عزیز از دست رفته اش  ژاکتی میبافد و هربار ان را باز میکند و از اول میبافد سالهاست  که منتظر است تا یکنفر تماس بگیر و بگوید مادر فهمیدم چه مدل یقه ی دوست دارم...

من مادر نشدم و شاید هیچوقت نشوم  اما سالهاست با مادری زندگی میکنم که نگاهش حرکاتش حرفهایش حتی نفس کشیدنش پر از انتظار است. و من هم سرشار از انتظارم  سرشار