نمیدونم شماها که وبلاگ دارین چطور از یه چیز ساده یه خاطره درست میکنید اما من باید خدمتتون بگم که امروز خیلی معمولی گذشت . تو شرکت دو سه تا کار کردم یکم از این و اون غیبت کردم و تو را خونه هم یه گل لاله و یه گل عروس خریدم واسه عصرم با یه باغبون قرار گذاشتم بیاد باغچه ها را مرتب کنه و درختا رو هرس کنه.
یه خاطره بگم: نزدیک خونه ما یه دبیرستان دخترانه هست خونه ما هم تو یه کوچه بن بسته و جای خوبیه واسه پارک کردن دوس پسرای پولدار با ماشینای خوشگلشون . منطقه ما خیلی ارومه و ساکته و ساکنان بی سر و صدایی هم داره . چندسال پیشا که تازه این دبیرستان اومده بود تو محله ما یه روز دیدم یکی تند و تند زنگ خونه رو میزنه ایفون رو که برداشتم دیدم بابامه با عجله گفت ناری بدو بدو بیا دم در کارت دارم . منم هول هولکی با لباس خونه و دمپایی رفتم بیرون. یهو ذوق زده دست منو کشید گفت بیا اینو ببین. رفتم دیدم یه دختر و پسری پشت یکی از این ماشینا نیم خیز نشستن و دارن حرف میزنن . خیلی صحنه خنده داری شده بود اخه اونا مارو نمیدیدن فقط ما میدیدیمشون. بعله همچین خونواده ضایعی هستیم ما. البته بعدها این قضیه تا حدودی طبیعی شد و الان خیلی ریلکس پارک میکنن تو کوچه و فقط از کنارشون که رد میشی باید یه یالله ای چیزی بگی.
سلام
آخ که بابای باحالی دارید شما، خدا براتون نگهش داره، شما رو هم برای ایشون
خوب در واقع فک کنم خدا واسه خودش نگهش داره چون فعلا که پیش خودشه
البت به مام سر میزنه کی میدونه؟
والا الان از کنار این ماشینا ادم رد میشه باید سرشو بندازه پایین و عذرخاهی کنه که از حریم خصوصیشون داره بازدید میشه!!
اما لاله رو فهمیدیم
ما اون عروس رو نفهمیدیم کدوم بود!
از عروس خانم عکس نذاشتم خجالتیه خوب دخترمون
لینکتون کردم، دوست داشتید لینک کنید
مرسی