-
از من به بلاگ اسکای و خود وبلاگم
جمعه 23 اسفند 1392 22:30
از: من به : وبلاگم و بلاگ اسکای یه خبر رسیده اگه راست باشه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی شنیدم نظرا رو قبول نمیکنی سادیسم داری؟ مریضی؟ تو این وانفسای بی مخاطبی مرض داری؟ مث بچه ادم دست از این اخلاقای زشتت بردار ببینم عوض نشدی عوضت میکنما از من گفتن بود گزارش دوم برسه خودت باید با قاشق قبرتو بکنی!!! مفهوم؟
-
جمعه
جمعه 23 اسفند 1392 21:18
لباسها تحویل شد و لبها خندان به جز یه اقا کوچولو که کفشا از عرض تو پاش جا نگرفت . یعنی این پسرا شگفت انگیزن به خدا. از عجایب روزگار اینکه یه کارشناس اداره بود که واسه پاره ای مسایل میومد شرکت که یه مجوز ما تمدید بشه و هربار که میومد کلی درد و دل میکرد که تو خونه کسی حوصله منو نداره تقریبا 48-50 سالشه و نوه ها که میان...
-
اشتباه
جمعه 23 اسفند 1392 11:29
شده یه کار اشتباه بکنید خودتونم بدونید بقیه هم ببینن اما دقیقا ندونید کجای کار اشتباس؟ من نمیدونم چه اشتباهی کردم اما همه انتظار دارن کارمو اصلاح کنم. نمیدونم دیروز سر چی قرار اومد به امروز اونم با حضور مامانم. مامان وقتی شنید یکم ناراحت شد گفت دوست داشتم خودت تمومش کنی. اما خوب طرفم انگار خوشش نیومد از پیشنهادم یا از...
-
مامان منطقی
پنجشنبه 22 اسفند 1392 17:19
چه خوبه مامان جماعت منطقی باشه. من کوتاه اومدم بهم حال داد اساسی دارم میرم سر معامله دعا کنین بگیره مامان یه بخشی شو قبول کرده فقط چون قبول کردم اشتباه کرده بودم. الان مطمئنم ذوق ناک نشسته داره چایی میخوره . گفتم خودت بیا صحبت کن قبول نکرد. فک کنم میخاد بدونم که میتونم. خوشحالم که اینقد بهم میدون میده . این معامله...
-
کودک
چهارشنبه 21 اسفند 1392 18:09
هههه من امروز و دیروز و اون روز بچه شده بودم. البته دیشب اژدهای درونم فوران کرد.در واقع یه مشتری که بنده رپرتاژشو (گزارش تبلیغاتی )نوشتم اصرار داشت که مطلبش تو نشریه به خصوصی چاپ بشه . زی زی جان هم هماهنگ کرد و با ارتباطاتی که داشتیم و با توجه به اینکه مشتری خیلی گنده ای است. ( حجم+ پول + نفوذ + اعتبار + زبون )...
-
دل ما
سهشنبه 20 اسفند 1392 22:45
عزیزم زی زی ببینم نکنه توام ناراحتی؟ امروز اتفاق خوبی نیفتاد به خاطر یه مشتری عوضی مجبور شدیم جفتی لباس رزم بپوشیم. عزیزم زی زی بمیرم واست. واسه ما زوده که اینقد مشکل داشته باشیم. خواهرکم میدونم خیلی سخته میدونم. دل توام مامان میخاد؟ توام دلت خونواده میخاد؟ عزیزم زی زی توام شان خودتو میخای؟ توام دلت یه پناه میخاد؟...
-
عید
سهشنبه 20 اسفند 1392 18:32
رفتم بیرون چندتا کار انجام دادم و برگشتم. میشه بپرسم چرا اینقد خیابونا شلوغه؟ دقیقا چه خبره؟ بابا شماها دارید چی میخرید؟ من که اصلا خرید نرفتم . یعنی خوب اصلا دم عید خرید نمیکنم. فقط خدا کنه به زودی وقت پیدا کنم یا بتونم یکیو پیدا کنم بیاد یه سر و روی خونه رو بتکونه خودم حوصله ندارم . خداییش وقتم ندارم روم نمیشه...
-
کوفته تبریزی
سهشنبه 20 اسفند 1392 14:21
امروز سر راه رفتم یه رستوران سنتی و واسه جفتمون کوفته تبریزی گرفتم . البته من اولین باره که میخورم ولی زی زی خیلی خورده همشم میگفت خوشمزه است. هنوز زی زی از سرکار برنگشته ولی این مزه اش وحشتناکه مثل یه تیگه خمیر وسط ابگوشته . نه اصلا چی میگم مثل یه توپ نخود و برنجه اصلا دوسش ندارم و گشنمه . واسه خودم کته گذاشتم و با...
-
عقب افتادم
دوشنبه 19 اسفند 1392 21:12
باز من یه کار واجب سخت باید بنویسم بند کردم به این وبلاگ . به قرعان یه کار مصاحبه دادن بهم که طرفم غورباغه است حرف نمیزنه که وق وق میکنه. اصلا نمیفهمم چی میگه نصف مدت داره دماغشو میکشه بالا نصفشم اینقد تو دماغی حرف زد که اصلا نفهمیدم چی گفت پلیرو کرده بود تو دهنش انگار. حالا خوبه من سوالای واضح پرسیدم.همش میگه اووووم...
-
زبون کی الان؟
دوشنبه 19 اسفند 1392 19:52
والا مامان من مادر شوهر سه تا عروسه . اما خوب اگه بگم هر دوسال شاید وقت کنه بهشون سربزنه دروغ نگفتم خوب اونا هم که یکیشون اصلا ایران نیست یکیشونم اون سر ایرانه اون یکی هم نامزده و خوب خیلی دور و کم همو میبینیم تلفن بازم نیستیم . اما خوب هوای همو داریم مثلا هر چند وقت یه بار مطمئن میشیم که زنده ان. اما خوب یه سوال ما...
-
مامان
دوشنبه 19 اسفند 1392 19:35
امروز متوجه یه چیز عجیب شدم. من هیچ وقت نیومدم خونه از مامانم بپرسم نهار چی داریم. یعنی در واقع یا مامانم اصلا خونه نبوده و یا اگه بوده خوب مامان من عادت نداره تو خونه کار کنه. حالا نه اینکه کلفت داشته باشیم نه . خودمون نهار میپزیم و اینا اصلا از خیلی سال پیش یه قانون نانوشته ای تو خونه ماست . هیچ وقت از مامان...
-
کار
دوشنبه 19 اسفند 1392 18:15
این روزا خیلی درگیرم یه عالمه کار دارم . البته خوب فعلا فقط عروسم خوانندمه اما اشکال نداره که نگران خواهر شوهرش نشده و نیومده طبق روال وبلاگ نویسا اینجا بگه ای وای من نگرانتم کجایی؟ یه کار خیلی ناب از اداب اجتماعی مردم جمع کردم که میخام به یه مجله خاص بدم واسه چاپ اما یکی از بهترین دوستام به نتایج تحقیق من نیازمنده تا...
-
نوه داداشم
چهارشنبه 14 اسفند 1392 22:01
خوب الان من دیگه عزاداری تنهایی تموم شد یه خاطره بگم واستون: یه برادر زاده دارم جینگول مستون شیطون الان خانوادگی چین هستن داشتم میگفتم اره این اقا پسر ما سه سالشه اینجا بهش میگم فلفل و نمیدونم این ضریب هوشیش چرا بیخودی اینقد بالاست . خطر این هوش رو من عمه بدبخت درک میکنم که جرات ندارم سیم ثانیه لب تاپمو باهاش تنها...
-
تسلیت
چهارشنبه 14 اسفند 1392 20:37
به من تسلیت بگید. یک جوون خیلی خیلی خوب از فامیلمون فوت شده تنها پسر یه خانواده . خیلی غمگینم . دوست ندارنم این اول کاری به تسلیت بکشم . اما واقعا ناراحتم. امشب تنهام و کسی نیست باهاش حرف بزنم . اون پسر سنی نداشت فقط23سالش بود . لطفا براش طلب مغفرت کنید. خدا به دل مامان طفلکش رحم کنه. اوه خدایا داغ جوون خیلی سخته الان...
-
بدین ترتیب
چهارشنبه 14 اسفند 1392 14:11
نمیدونم شماها که وبلاگ دارین چطور از یه چیز ساده یه خاطره درست میکنید اما من باید خدمتتون بگم که امروز خیلی معمولی گذشت . تو شرکت دو سه تا کار کردم یکم از این و اون غیبت کردم و تو را خونه هم یه گل لاله و یه گل عروس خریدم واسه عصرم با یه باغبون قرار گذاشتم بیاد باغچه ها را مرتب کنه و درختا رو هرس کنه. یه خاطره بگم:...
-
نظر
سهشنبه 13 اسفند 1392 21:42
الان اولین نظرمو دریافت کردم. چیه خوب ذوق کردم . من تابحال نظر تایید نکردم همش منتظر بودم بقیه نظرای منو تایید کنن الان خیلی خوشحالم یه راز بگم؟ یه بار اشتباهی نظره رو انداختم تو سطل اشغال بعد با بدبختی درش اوردم بعد نمیدونستم چطوری جوابشو بدم ولی الان به سلامتی تایید شد . واییییییییییییی چه باحاله.
-
یکم خودم
سهشنبه 13 اسفند 1392 21:20
الان فکرامو کردم دیدم تا سرحالم و دستمم به قلم میره بشینم دو کلوم از خودم بنویسم شاید بعدا عمری نبود یا باز رگ تنبلی و فشار کارها بهم هجوم اورد نتونستم. من با یه خواهر زندگی میکنم. و این زندگی منو هیجان پذیر کرده فک کنین دوتا جوون با دوتا شغل نسبتا پر مخاطب اجتماعی و همیشه هم اینور و اونور . من خبرنگارم و خواهرم یه...
-
ادامه- وبلاگ نویسان وسوسه گر برای نوشتن
سهشنبه 13 اسفند 1392 19:31
بهتره یکم از خودم بگم؟ فک کنم یکم از دوستام حرف بزنم ها؟ این دفعه درباره عروس گلم میگم تو وبلاگ دردسرهای یه تازه عروس این خانم خانمای هنرمند رو خیلی دوست دارم خوبه که ادم کسایی رو بشناسه بلدن خلق کنن در واقع این روحیات منو تازه میکنه. روحیه خیلی قویی داره با اینکه دور از خانوادشه و احتمالا خیلی هم جوون و کم سن و ساله...
-
1-2-3 شروع
سهشنبه 13 اسفند 1392 19:06
امروز یک روز معمولی بود من اصلا بیرون نرفتم. واسه نهار لوبیا پلو اماده کردم و واسه تو راه زی زی الویه. میدونین همیشه دوس داشتم یه وبلاگ داشته باشم اما شروع کردنش واسم خیلی سخته من ناری هستم یک دختر خانم در واقع از خوندن وبلاگهایی که زندگیهای متفاوتی رو روایت میکنند لذت میبرم اما خوب من زندگی پر پیچ و خمی نداشتم ....