منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

مامان

امروز متوجه یه چیز عجیب شدم.

من هیچ وقت نیومدم خونه از مامانم بپرسم نهار چی داریم.

یعنی در واقع یا مامانم اصلا خونه نبوده و یا اگه بوده خوب مامان من عادت نداره تو خونه کار کنه. حالا نه اینکه کلفت داشته باشیم نه . خودمون نهار میپزیم و اینا اصلا از خیلی سال پیش یه قانون نانوشته ای تو خونه ماست . هیچ وقت از مامان نخواستیم کاری بکنه . یعنی انتظاری ازش نداشتیم . نمیدونم چرا

اما خوب امروز سعی کردم بفهمم حسرت اینو دارم که مامانم واسم اشپزی کنه؟ نمیدونم . نه کودک درونم و نه ادم عاقله نه حتی اون یارو شکمو عصبانیه که گاهی جیغ جیغو میشه هم اعتراضی نکردن

انگار کلا این قسمت تو ذهن من بارگذاری نشده

خوب من هیچ وقت تصوری از یه خونه که ظهر بیای توش و نهار باشه و اینا نداشتم.

اه این الان خوبه یا بد؟

جالبه من از مامانم انتظار محبت و ابراز و عشق و اینا هم ندارم بیشتر منتظرم زنگ بزنه و یک سری از کارای شرکتو بده که انجام بدم و یا اینکه حسابارو ازم بگیره یا پیگیری کار

چرا هیچ وقت بهم نمیگه حالت چطوره یا امروز با کی بودی یا مثلا غذا خوردی یا نه یا مثلا اصلا مامان من درسته  مال شماها؟

من سالهاست تو یه خونه نسبتا بزرگ با خواهرم تنها زندگی میکنم یعنی بعد از فوت بابام بیشتر و تنهاتر . اخه چرا؟

جالبه داداشمم تا مجرد بود بیشتر دنبال کارای خودش بود و مجددا انگار که

نه ولش کن صدای همه دراومد یکی تو مغزم داد میزنه بیشعور من صدبار اینا رو ازت خواستم تو انگار کری نمیشنوی

چرا؟؟؟؟

امشب خواهرم رفته یه جلسه خیلی مهم واسه کارای تبلیغاتی دم عید و من کلی تماس دارم واسه نشریه و چند تا کار و مصاحبه که باید تحویل بدم

اما امشب دلم خونواده میخاد کسی صدای منو میشنوه؟

کار

این روزا خیلی درگیرم یه عالمه کار دارم . البته خوب فعلا فقط عروسم خوانندمه اما اشکال نداره که نگران خواهر شوهرش نشده و نیومده طبق روال وبلاگ نویسا اینجا بگه ای وای من نگرانتم کجایی؟

یه کار خیلی ناب از اداب اجتماعی مردم جمع کردم که میخام به یه مجله خاص بدم واسه چاپ اما یکی از بهترین دوستام به نتایج تحقیق من نیازمنده تا توی وب خبرگزاریشون بذاره بین رفاقت و رقابت و خودخواهی چقد فاصله است؟

این روزا مامان به شدت درگیر کارای خودشه و من و زی زی فقط تونستیم کوتاه به اندازه کمتر از یه ساعت ببینیمش و بعدش باید میرفت شرکت و بعدم یه سفر مهم کاری داشت. نگران و دل تنگشم

فک کن من گنده 27 ساله الان خودم باید مامان باشم اونوقت....

حیف که گنجی مثل منو هنوز کشف نکردن هههههه

و بعدا نوشت یه خانم وبلاگی میشناسم که تا محل زندگیش کمتر از نیم ساعت راه دارم اما دلم نمیاد برم ببینمش میترسم دیگه نتونم مثل قبل وبلاگشو بخونم. واسه همین اینو واسه خودم میذارم واسه روزی که نمیدونم چرا حالم یه جوری باشه و ...

معتاد شدم اونم به خوردن فلفل دلمه ای رنگی خام؟؟؟؟ نمیدونم چرا تا چشمم به فلفل دلمه ای میافته دهنم اب میافته.

البته متاسفانه من نسبت به کرفس زیتون گوجه فرنگی و هویج هم این مشکلو دارم نمیتونم از جویدن دست بردارم.

این چند روز من دنبال یکی دوتا خبر مهمو گرفتم اخه ما الان یه تغییر مهم داشتیم تازگیا تو استانمون البته اینا رو چرا میگم؟

خودم شخصا هم میتونم بگم که یه سوتی تو تاکسی دادم اونم اینکه رو صندلی جلو جوری خوابم برده بود که تازه خوابم میدیدم خدا کنه تو خواب حرف نزده باشم فقط راننده بعد از اینکه تاکسی پر شد و راه افتاد حدودای محل پیاده شدن من بیدارم کرد.

واقعا باعث شرمندگی اخه شب قبلش تا 3.5 داشتم مطلب تایپ میکردم صبحم ساعت 6 بیدار شدم واسه همین ظهر کلا استعداد خواب داشتم خدا رو شکر هوس نکردم تو خواب غلت بزنم ولی 10 دقیقه خوابش مثل چند ساعت بهم چسبید نمیدونم چرا اینقدم بی مهابا خوابیده بودم. مثلا من خبرنگارم.....

نوه داداشم

خوب الان من دیگه عزاداری تنهایی تموم شد یه خاطره بگم واستون:

یه برادر زاده دارم جینگول مستون شیطون الان خانوادگی  چین هستن

داشتم میگفتم اره این اقا پسر ما سه سالشه اینجا بهش میگم فلفل و نمیدونم این ضریب هوشیش چرا بیخودی اینقد بالاست . خطر این هوش رو من عمه بدبخت درک میکنم که جرات ندارم سیم ثانیه لب تاپمو باهاش تنها بذارم.

چند ماه پیش که داداشم حسابی سرما خورده بود اینا خونه ما بودن هرچقد فلفل سعی میکرد به داداشم نزدیک بشه و باهاش بازی کنه ما نمیذاشتیم و براش توضیح میدادیم که بابا مریضه توام مریض میشی . و این شد شروع یه سلسله داستان که اگه دستتم زخمی بشه سریع میره دستشو میبنده که دستم زخمی شده از عمه گرفتم.

خلاصه تو این مملکت غربت اینا یه دوست خانوادگی دارن که اقا ایرانیه و خانم امریکایی و بارداره و ماهای اخرشم هست از قضا یه روز زنداداش من  با پسرجونش واسه احوال پرسی میره پیش این خانم امریکایی که فارسیش وحشتناکه

 و یه کاری واسش پیش میاد و یه یک ساعتی بچه رو امانت میذاره خونه اونا و میره کارشو انجام بده و برگرده. از قضا   این خانم محبت مضاعفی به پسرک ما میکنه و حسابی با هم رفیق میشن . و تو همین عالم رفاقت واسه پسرما سوال به وجود میاد که خاله چرا شکمت باد کرده ؟ این خانم هم سعی میکنه واسه فضول خان توضیح بده اما هرچی میگه به گوشش نمیره که نمیره اخرش فقط میتونه بهش بگه مریضم.

وقتی بر میگردن خونه میبینن که فلفل ساکت تو اتاق خودشه و صداش درنمیاد وقتی صداش میکنن میاد میبینن که پارچه کرده زیر لباسش و درست مثل اون خانم راه میره و همش میگه من مریضم از خاله گرفتم.

از شانسشون اون شب یکی از همکارای باباش مهمونشون بوده وقتی این صحنه رو میبینه که این پسر عین یه خانم حامله راه میره کلی میخنده بعدم بغلش میکنه و بهش میگه اخ اخ عموجون اره چه بد مریض شدی باید راه بری که خوب بشی . چه شکمت بزرگ شده بپا که نیافته  . این جملات اینقد تو فلفل تاثیر میذاره که زن داداشم میگه تو این چند روز هر چند وقت یه بار یادش میاد و یه دستمال میکنه زیر لباسش که من مریضم هرچی بهش بی توجهی هم میکنن جواب نمیده .

بدتر از اون داداش طفلک منه که همه تو شرکت بهش میگن کی نوه ات به دنیا میاد مهندس؟


تسلیت

به من تسلیت بگید.

یک جوون خیلی خیلی خوب از فامیلمون فوت شده تنها پسر یه خانواده .

خیلی غمگینم . دوست ندارنم این اول کاری به تسلیت بکشم . اما واقعا ناراحتم. امشب تنهام و کسی نیست باهاش حرف بزنم . اون پسر سنی نداشت فقط23سالش بود . لطفا براش طلب مغفرت کنید.

خدا به دل مامان طفلکش رحم کنه.

اوه خدایا داغ جوون خیلی سخته

الان غمگینم

بدین ترتیب

نمیدونم شماها که وبلاگ دارین چطور از یه چیز ساده یه خاطره درست میکنید اما من باید خدمتتون بگم که امروز خیلی معمولی گذشت . تو شرکت دو سه تا کار کردم یکم از این و اون غیبت کردم و تو را خونه هم یه گل لاله و یه گل عروس خریدم  واسه عصرم با یه باغبون قرار گذاشتم بیاد باغچه ها را مرتب کنه و درختا رو هرس کنه.

یه خاطره بگم: نزدیک خونه ما یه دبیرستان دخترانه هست خونه ما هم تو یه کوچه بن بسته و جای خوبیه واسه پارک کردن دوس پسرای پولدار با ماشینای خوشگلشون . منطقه ما خیلی ارومه و ساکته و ساکنان بی سر و صدایی هم داره . چندسال پیشا که تازه این دبیرستان اومده بود تو محله ما یه روز دیدم یکی تند و تند زنگ خونه رو میزنه ایفون رو که برداشتم دیدم بابامه با عجله گفت ناری بدو بدو بیا دم در کارت دارم . منم هول هولکی با لباس خونه و دمپایی رفتم بیرون. یهو ذوق زده دست منو کشید گفت بیا اینو ببین. رفتم دیدم یه دختر و پسری پشت یکی از این ماشینا نیم خیز نشستن و دارن حرف میزنن . خیلی صحنه خنده داری شده بود اخه اونا مارو نمیدیدن فقط ما میدیدیمشون. بعله همچین خونواده ضایعی هستیم ما. البته بعدها این قضیه تا حدودی طبیعی شد و الان خیلی ریلکس پارک میکنن تو کوچه و فقط از کنارشون که رد میشی باید یه یالله ای چیزی بگی.