منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین
منه منه من

منه منه من

هاهاها دارم تمرین میکنم من باشم فقط همین

بابا

بابا میگفت مامانتون به خاطر ماها خیلی از خود گذشتگی کرده باید هواشو داشته باشید بهش به جز جانم چشم هیچی نگید که ناراحت میشه

بابا نمیذاشت مامان دست به کارای خونه بزنه اصلا بدش میومد فقط گاهی که هوس میکرد میگفت خانوم خیلی وقته مارو مهمون نکردیا بعد مامان اون روز نهار میپخت

بابا اگه اوج بی پولیش هم بود باز نمیذاشت مامان بفهمه من که حسابدارش بودم میدونستم اوضاع چه جوریه ولی در خزانه رو به مامان همیشه باز بود اصنم فرق نمیکرد حساب ارزیه یا پس انداز روز مبادا

بابا نمیذاشت مامان از پولای ارثیش خرج ماها بکنه شایدم ملاحظه حلال بودنش رو میکرد اما خوب با همون پول مامان رو فرستاد دانمارک مسافرت پیش اقوامش

بابا موهای مامان رو دوست داشت  اصلا اوج غصه بابا وقتی بود که مامان یادش بره موهاشو رنگ کنه

بابا مامان رو میپرستید

مامان بعد بابا داغون شد به قول خودش داغ شد


بابای من تفکرات جالبی داشت میگفت ناری هر تصمیم کوچولوی تو میتونه سرنوشت میلیونها نفر رو رقم بزنه میگفت فک کن سالها قبل دوتا ادم با هم اشنا شدن به هر دلیل کوچیک یا بزرگی قبول کردن بچه هاشون با هم ازدواج کنن و بعد من و تو به وجود اومدیم اما دختر یا پسر همو نپسندیدین ما نابود شدیم ولی همون طرف یه خوابی دیده و نظرش برگشته و ما به وجود اومدیم اما جنگ شده و دوتا خانواده ناگهانی از هم دور شدن ما نابود شدیم و بعد اون دوتا همو پیدا کردن و با هم ازدواج کردن و الان من و تو اینجاییم شایدم  نیستیم.

حتی گاهی اینقد با هم در این مورد حرف میزدیم که اخرش به توافق میرسیدیم بحث رو تموم کنیم چون الان مغزمون ته میکشه

جالب اینجا بود که بابا خودشو رفیق فابریک خدا میدونست و هرجا بحث میرفت تو جاده خاکی میگفت خدایا ببخشید من نبودم این بود اصلا این بی تربیته سنگش کن

بابای من مطالعات زیادی داشت خیلی زیاد همه کتابخونه باباش رو خونده بودتا 11 سالگی و میگفت از ترس اون همه چیز که میدونستم رفتم کشاورزی چون واقعا میترسیدم

درباره ستاره شناسی و علوم خفیه هم خونده بود

طفلک بابام 

بابای عزیزم

بابای مهربونم

بابای دل رحمم

بابای من

دلم واسش یه ذره شده

واسه همه پایه بودنش توی خلاف کاریام

واسه محبت بی حد و اندازش

واسه لطفش

واسه عشقی که به موهای مادرم داشت

مامان بعد مرگ بابا همه موهاشو کوتاه کرد کوتاه کوتاه کوتاه

حس یه بچه رو دارم که خواست قدش بلندتر باشه تا به گنجه شکلات برسه ولی وقتی قد بلند شد شکلات یادش رفته بود.

رفت دنبال یه عالمه مشغولیت دیگه.

من نمیتونم توی وبلاگ تکتم جون پیغام بذارم فک کنم یه کدی داه به وبلاگش که دیگه نظرات منو نگیره یکی بره چک کنه ببینه فقط نظرات من نمیره یا مال هیچ کس دیگه هم نمیره  میره چون که وبلاگش نظر داره بعله فقط همون با من لج کرده شایدم کار اوین باشه اوین کوچولوی اتیش پاره

دروغ چرا؟

من اینجا رو وقتی نوشتم که میخواستم چندتا وبلاگو بخونم ولی رمز ندادن گفتن تا وبلاگ نسازی رمز نمیدیم ولی حالا دیگه رمز نمیخوام فقط دارم حرف میزنم


من من

عجب فکر نمیکردم جدی جدی اینقد ناراحت شده باشید از اینکه گفتم نوه یه ادم خاص هستم.

من پدربزرگ معروفی دارم یه اقازاده ام؟ اره هستم بابای من مرد بزرگی بوده پسر یه مرد بزرگتر. مردی که سالها واسه اهدافش جنگیده و مقاومت کرده کاری ندارم که چقدر مطابق میل بقیه بوده فقط میدونم که نیتش پاک بوده پدر من سالها همراه خانوادش توی روستاهای دور افتاده تبعید بوده حتی اقای ما یعنی پدربزرگم بیماری سختی گرفته بوده بارها شکنجه های وحشتناک شده پدرم از کودکی بیماری خیلی سختی گرفته درحالی که خیلی از روحانیون میتونن با شهریه حداقلیشون یه زندگی ساده و معمولی داشته باشن اما اقا اصلا از این رفتارها نداشت خوب اگه بهش احترام میذارن که تقصیر من و بقیه نیست. چیکار کنم یه جا فامیلمو میگم فوری میگن با فلانی نسبت داری یا اونایی که منو میشناسن زیادی بهم احترام میذارن شایدم به طمع چیزی باشه اما خوب من سالها کار کردم از سنی که همه مشغول تفریح بودن دخترها خوش میگذروندن من مثل یه کارگر ساده کارکردم من 16 سالم بود که پدرم مریض شد اون موقع لازم بود یکی مشئولیت قبول کنه که من اینکار رو کردم . خداییش دروغ چرا بعضی جاها از امتیاز استفاده کردم ولی خوب زحمت هم کشیدم.

من حق شماها رو نخوردم یعنی سعیکردم نخورم .

اما اگه به کسی بدهکارم مشکلی نیست چشم جبران میکنم فقط راهشو پیدا کنم.

خدایی یه جاایی گنجشک رنگ کردم جای قنار ولی فروش نرفته لامصب انگار به خورد من نمیره.

میشه واسم دعا کنین؟

من خیلی نگرانم



مادر عزیزم

مادر من زن خاصی هست هرکدومتون که اینجا رو خونده باشید کم و بیش می دونین که چی میگم روحیه ویژه ای داره .

اون با اینکه یه مادر فوق العاده است اما هیچ وقت زیادی از ارزوهای خودش به خاطر ما نگذشته.

مادر من عزیز دردونه یه مرد ثروتمند بوده بچه ای که بعد از سالها بچه دار نشدن پدرش به دنیا اومده و اونقدر عزیز بوده که پدرش توی کودکی اونو با خودش واسه معامله های خیلی بزرگ میبرده و حتی توی جمع های مردانه که اون زمان باب نبوده حضور داشته. مادر من بهترین دانش اموز یکی از هنرستانهای تهران بوده یک دختر باهوش و زیبا اما دست تقدیر توی سن 16 سالگی عاشق یه پسر دانشجوی مهندسی کشاورزی که تازه اومده بوده تهران میکندش و یکی از اون تراژدی های عاشقانه شکل میگیره و پسر عزیز دردونه یه روحانی بزرگ با دختر لوس و بی حجاب یه تاجر تهرانی ازدواج میکنه (البته جریاناتی هم بوده این وسط که از شیطونیهاشون بعدا میگم)

 به خاطر این ازدواج هردو خانواده طردشون میکنند تا اینکه اولین پسر توی خونه ما به دنیا میاد و این میشه که باب رفت و امد پدربزرگ ها دوباره باز میشه

سالی که من به دنیا اومدم پدربزرگ مادریم فوت کرد و مادرم اینقدر بهم ریخت که افسردگی گرفت چون پدرش خیلی بد فوت شد و حادثه دلخراش و ناگهانی براش اتفاق افتاد

بهرحال این زندگی با فراز و نشیب هاش تا الان ادامه داشته

ممکنه شما با مادری زندگی کنین که خیلی دوستتون داره اما زندگی کردن با مادری که در اوج اینکه مطمئن هستید داره ریسک بزرگی میکنه بهش یه کوچولو الارام میدید فوری میگه هرکار دلم بخواد میکنم یه لذت دیگه داره

میدونین امکان نداره نظر مامان لوس من عوض بشه

بشدت لجباز و دوست داشتنیه اتفاقا با همین اصرار و پشتکارش به خیلی جاها هم رسیده

جالب اینکه من هیچی ازش به ارث نبردم به جز زبونم

مامان خانوم من خیلی هم پسر دوسته و نمیدونم چرا اینقد دنبال تایید پسراشه

و خوشبختانه من جوری مخش رو دم که همچین خیلی پسراشو تحویل نمیگیره

خونواده پدری من خیلی مذهبی هستن اما خیلی هم مهربونن مثلا عمه پدر من با اینکه 90 سالشه،هر روز یه جز قران میخونه ولی به خاطر من حاضره بیاد با هم کلی برقصیم با اینکه میدونم از اهنگ خوشش نمیاد

اما خونواده مادریم راحت ولی خودخواه و خشک هستن یه خاله دارم که اشپز فوق العاده ایه اما محاله دستور یه اشپزی حتی املت رو بتونی ازش دربیاری

به خاطر همین مامان حاضره چادر بپوشه بریم خونه عمه ها

جالبه نه؟ پس با من باشید


مادر خوانده و فرید2

ببخشید که دیر اومدم میخواستم برم سفر واسه تعطیلات یکم استراحت کوتاه کوتاه کنم. ولی خوب مشکل پیش اومد. دروغ چرا بازم تو شرکت نمیتونم بیتفاوت باشم . باید یه بار بیام کامل درباره این شغل شریف شرکت داری ما باهاتون صحبت کنم. من اینجا رو ساختم که بقیه بیان بخوننش پس سعی میکنم کم و بش اطلاعات بدم اما نمیتونم همش رو بگم چون تو شغل ما خانوم خیلی کمه حتی نایابه تو کل کشور واسه همین میترسم واسه خونوادم بد بشه به خصوص اینکه من نوه یه روحانی هستم که اگه اسمش بیاد وسط شاید بعضیا یکم جالب برخورد نکنن. (شما همه مملکت رو درسته قورت دادید و این حرفا)

امروز خاله ام زنگ زده میگه اینقد جوونیت رو هدر نده تو گل جوونی هستی الان اصلا تفریح نداری.....

خونواده مادری من مارو خیلی مذهبی و خشک میبینن و خانواده پدری ولنگار و کم توجه به دین و مذهب نه اینا منو قبول دارن نه اونا ای خدا.......

ادامه داستان 

ادامه مطلب ...